رفته رفته از بودنش خوشحال و از نبودنش دنيا رو سرم
خراب ميشد! وقتى با كسى ميديدمش ديوونه ميشدم اما خب
من خيلى خود دارم!
خلاصه بعد چند وقت نميدونم كى بهش گفت كه من دوسش
دارم! اول انكار كردم اما وقتى ديدم كه كى اين حرفو زده
ميخواستم بميرم! صميمى ترين دوستم! با اينكه حس منو ب
اون ميدونست باهاش دوست شد! و همه چيو به امير گفت!
اون لحظه تنها كارى كه كردم فقط دويدم! نميدونستم كجا
دارم ميرم! فقط ميدويدم! يه دفعه خوردم به يه ماشينو ديگه
هيچى نفهميدم!
وقتى بيدار شدم همه جا سفيد بود! فكر كردم مردم اما صداى
مامانمو كه شنيدم فهميدم نه نمردم! فهميدم امير دنبالم كرده و
وقتى ماشين زده بهم اون اوردم بيمارستان!يه ماه و نيم تو
كما
بودم! خود امير بيرون نشسته بود! من به هواى سر درد
دكترو خواستم! وقتى اومد بهش گفتم كه به همه بگه من
حافظمو از دست دادم! هه مثل فيلما! اما واقعيت بود! قيافه
اميرم داغون شد وقتى دكتر بهش گفت!به مامانم يه چشمك
زدم كه يعنى من خوبم! چون از همون اول از همه چى خبر
داشت! بعد رفت بيرونو امير بعد چند ديقه با قيافه تركيده
اومد تو! من اونقدر سرد نگاهش كردم كه گريش گرفت! يه
دفه نشست رو زمينو فقط زار ميزد! من با اينكه تو قلبم
آشوب بود اما كارى نتونستم بكنم! خدايا چى ميشنيدم!سارا
همون شبى كه من تصادف كردم خودشو از پنجره پرت
كرده
پائينو درجا مرده! امير ميگفت كه هميشه دوستم داشته اما
نگفته! پرستارا اومدن ببرنش! نميتونستم چيزى بگم چون من
اونو نميشناختم! كاش ميگفتم امير وايسا من فراموشى نگرفتم
اما ... آخرين نگاه اميرم، عشقم، زندگيمو ديدم! اما
نميدونستم
كه يه رب بعد امير من بخاطره سكته قلبى براى هميشه از
پيشم ميره!
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1